×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

سرخط خبرها

فرشته ای با بال شکسته

برای عبدالرضا حیاتی، مردی که آغوشش بوی خدا می داد

نوشته: حسن نسیمی 

تکرار مکررات می کنم، جسور شده ام، نکند روح مرادم از این گونه بی محابا گفتنم برنجد…

خداحافظ مرد. خدا حافظ…

تویی که هماره، بغض فروخورده ات را لابلای ابیات غزل هایت پنهان می کردی.

تویی که بارها به بهانه تجلیل، صفحات بولتن دیگران را با قدم های لرزان بر روی سن پر کردی…

شرمنده که فقط گاهی تو را برای دیده شدن خود بیاد آوردیم.

چقدر دلمان دلتگ لبخندها و شیطنت های دلچسب خداگونه ات است.

مراد من.خوب می دانم شب ها، رنج تمام ناملایمات را در پستوی اتاق، لابلای کتاب‌های قدیمی و دفترهای پر از نوشته هایت به صبح میگذراندی و چقدر حسودی می کردم به چفیه ای که یار غارت در روزهای نامراد شده بود و هر روز بر چشمانت بوسه می زد.
استاد دلمان برای آغوشت که بوی خدا می داد عجیب تنگ است.

مراد من؛ قلم به دستم دادی تا دیو نادانی را در جمرات سیاهی و تباهی سنگ زنم وبرای عبور از گذر گاه پیچ در پیچ تردید، تا رسیدن به سعادتگاه یقین، ریسمانی از جنس کلام در وجودم آویختی تا به اعتمادِ تمام، آن را چنگ زنم.

احرام اندیشه بر تنم پوشاندی تا در تکرار صفا و مروه ی زندگی به روزمرگی، نرسم و در حریم فکر و معنا، تاریکْ راه های مقصد ابدیت را به پاکی هر چه تمام تر، در نوردم و از چشمه سار کلام و کلمه سیرابم نمودی تا از مسیرآسمانیِ نور و روشنی برنگردم.
تویی که دیدگان بسته و تاریک مرا به سوی روشنایی خواندن و نوشتن هدایت کردی.
نگاهت، مکتب عشق بود و من مکتب نشین معرفتت.

استاد؛ به بازی که می ایستادم بر صحنه تئاتر، پنجره ای از امید به رویم می گشادی و در ضیافت صحنه ها، مکارم اخلاق را تعارفم کردی.

دستم را گرفتی، پرهیزم داشتی از مشق سیاه ناتوانی و ناکامی و مرا مشقِ ادب آموختی و چه با حوصله ومدارا و متانت، از کوچه های بیاض و سواد عبورم دادی تا خوش بنویسم که

« نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار….
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم»

همیشه خستگی هایت را پشت لبخندهای ما گم می کردی؛ لبخندهایی که بوی افتخار و غرور و سربلندی می دادند، لبخندهایی که بوی امید می دادند، لبخندهایی که بوی بالندگی می دادند. من درس چگونه زندگی کردن را از تو آ
آموختم و تمام دار و ندارم، کوله باری ست از آموخته های تو که سال ها در دست هایم نهادی تا سربلند به مقصد برسم و شرمنده ام اگر در این راه شاگرد خوبی برایت نبودم.

استاد، خاطر خستگی ناپذیرت را به واحه های خرم ایمان و عشق می سپارم.
و خوش بحال افلاکیان که روز تشییع پیکرت در دست آدمیان، جشن فرشتگان است در ملکوت…

به پاس سالها شاگردی و به رسم ادب تقدیم باد به روح بلند هنرمند فرزانه، استاد عبدالرضا حیاتی که نه تنها در هنرورزی بلکه در چگونه زیستن، ردای معرفت بر قامتم دوخت. کسی که سال ها برایم زحمت کشید اما شرمسار که نشدم آنچه باید می شد..

برچسب ها : ,

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.