دکتر لفته منصوری
اگر طرفدار رمان اجتماعی هستید، رمان «پاییز فصل آخر سال است»[۱] را در فهرست مطالعهی خود قرار بدهید. «رمان اجتماعی، رمانی است که نویسنده در آن توجه اصلی خود را معطوف به ماهیت جامعه و عملکرد و تأثیر آن بر اشخاص میکند و اثرگذاری اوضاع اجتماعی – اقتصادی را بر شخصیتها و رویدادهای داستان به تصویر میکشد.»[۲] آنچه در جامعه روی میدهد، در رمان نمودی تازه پیدا میکند. همانطور که زنان و مردان سازندهی جامعهاند، داستان را نیز شخصیتهای زن و مرد میسازند. دههی شصت در ایران، دههی ورود به رمان است. اغلب رمانهای این دهه، درونمایه اجتماعی دارند.
نویسنده این کتاب، نسیم مرعشی متولد ۱۳۶۲ در اهواز و فارغالتحصیل رشته مکانیک از دانشگاه علم و صنعت است. این نویسنده جوان و خوش ذوق اهوازی در سال ۱۳۸۸ اولین داستانش را نوشت. در سال ۱۳۹۲ رتبه اول جایزه بیهقی را برای داستان «نخجیر» و در سال ۱۳۹۳ رتبه اول نخستین دوره جایزه تهران را برای نوشتن داستان «رود» به دست آورد. مرعشی رمان «پاییز فصل آخر سال است» را در سال ۹۳ به نشر چشمه که یکی از قدیمیترین و معتبرترین انتشارات در حوزهی ادبیات داستانی است، سپرد و تا سال ۱۳۹۹ چهل و هشتمین چاپ خود را از سرگذراند. این کتاب، برگزیده بخش رمان جایزه ادبی جلال آلاحمد در سال ۱۳۹۴ شد.
موضوع رمان، روایتِ زندگی سه دختر با نامهای لیلا، شبانه و روجا است که آرزوهای مختلف دارند. مشکلات کار، عشق و مهاجرت، بزرگترین مشکلات این سه شخصیت را شامل میشود که برای بسیاری از دختران ایرانی قابل درک است.کتاب شامل دو بخش با عنوانهای «تابستان» و «پاییز» است، که هر کدام از این دو بخش نیز دارای سه فصل میباشد، که تکه اول و دوم و سوم نامیده شدهاند. هر کدام از این فصلها هم توسط یکی از این سه دختر روایت میشود. زاویه دید در این رمان، اول شخص مفرد است و تکگویی درونی ما را بهطور غیر مستقیم در جریان افکار شخصیتهای داستان قرار داده و از طریق فلاش بکها با زندگیشان آشنا میشویم. رمان به زبان ساده، واقعگرا و زنانه نوشته شده است. تبحر این نویسندهی دههی شصتی در ترسیم موقعیتها و انتقال فضا از طریق شرح کوچکترین جزئیات، صحنههای بسیار نظرگیری آفریده است.
شخصیتها:
لیلا: اهوازی است بیش از رشتهی فنی به موسیقی علاقه دارد و بهخوبی پیانو مینوازد. پدرش پزشک است و با مادرش در اهواز زندگی میکنند. خواهرش سمیرا با همسرش بهرنگ و پسرشان آرین در فرانسه هستند. از زمان دانشجویی برای او خانهای در تهران گرفتهاند. مشکلش بیکاری است. جین تیره و مانتوی خاکستری میپوشد و اهل آرایش نیست. پس از تلاش زیاد مسئول صفحهی فرهنگی روزنامهای میشود که با علاقه در آنجا شروع به کار میکند. تا اینکه هیئت نظارت بر مطبوعات این روزنامه را تعطیل کرد و این کار را از دست میدهد. همسرش میثاق قبلا در شرکت فنی که دو دوستش شبانه و روجا در آن کار میکردند، مشغول بود؛ او برای ادامه تحصیل به کانادا میرود و هر چه اصرار میکند، لیلا با او در این سفر همراه نمیشود. سرانجام علیرغم عشق به او، طلاق غیابی میگیرد و به خانهی پدری در اهواز برمیگردد.
روجا: رشتی است. پدرش محسن در حالیکه برای سوپر مارکت پدربزرگش ناصرخان جنس از منجیل میآورد، تصادف میکند. حالا او، مادر و برادرش رامین – که دوران طرح پزشکی خود را در دهلران میگذراند – پس از قبول شدن در رشتهی مکانیک، خانهای در تهران اجاره میکنند. او همکارِ شبانه و میثاق همسر لیلا در شرکت فنی است و در عین حال درس خصوصی هم میدهد. برای ادامه تحصیل در مقطع دکتری پذیرشی از دانشگاهی از شهر تولوز فرانسه میگیرد، مرتب فیلم میبیند. مهاجرت به فرانسه، مهمترین آرزویش و تنهایی مادرش، بزرگترین مشکلش! اما تقاضای ویزایی تحصیلی او از طرف سفارت فرانسه پذیرفته نمیشود.
شبانه: تهرانی است. دختر تُپل با ابروهای پُر. این اسم را باباش از اشعار شاملو رویش گذاشته. برادرش ماهان، «منتال ریتارد» دارد و از اینکه مجبور است به این و آن معادل فارسی این بیماری یعنی «عقب ماندهی ذهنی» را بگوید، ناراحت است. رابطهی مادرش با ماهان خوب نیست و عملا شبانه، سرپرستی او را بهعهده گرفته و به کلاس نقاشی و میهمانی همراهِ خود میبرد. شبانه درگیر یک رابطهی عاطفی با همکارش ارسلان است. او رنج برادرش را با خود حمل میکند و نیز نفرت مادرش از ماهان! «من که چاقم، نمیتوانم خوب حرف بزنم، شوخی کردن بلد نیستم، تا حالا هیچکس را نخنداندهام و لباسهایم همیشه ساده و تیرهاند. من که ضعیفم و از ترس اشکهایی که بی وقت سراغم میآیند و از چشمها تا زیر چانهام دو خط سیاه موازی بکشند حتی نمیتوانم با خیال راحت ریمل بزنم. نمیفهمم چی را در من دوست دارد و از همین میترسم. از این نفهمیدن بیدروپیکر که مرا پرت میکند توی فضای تاریکی که نمیشناسم» ص ۵۷.
لیلا، شبانه و روجا سه دختر دههی شصتی در رشتهی مهندسی میکانیک در دانشگاهی در تهران قبول شدهاند و با همدیگر دوست صمیمی هستند.
نسیم مرعشی در «پاییز فصل آخر سال است» تلاش میکند تا شخصیتهای رمانش را از طریق، دغدغهها، تردیدها، سردرگمیها، سرخوردگیها، وابستگیها، دلکندنها و تقلاکردنها در رابطهی با آنچه که میخواهند به آن برسند؛ آشکار سازد. مرعشی در این رمان قصد قهرمانپروری ندارد؛ هیچ شخصیتی تیپ نیست، نه خوبِ خوب و نه بدِ بد! انسانهایی خاکستری، عادی و از جنس خودمان هستند؛ به همین جهت قابل لمس هستند و میشود با آنها همذاتپنداری کرد. اما او عجز و درماندگی شخصیتهایش را جار میزند! «مثل تمام خطهای زندگیام که کشیدم و کج شد و پاک کردم و باز کشیدم و باز کج بود» ۱۸. «تنها و کوچک در یک دشت بزرگ پُر از گرگ گم میشوم و هیچکس نیست نجاتم دهد. گرگها حمله میکنند. دستم را میبینم که پاره میشود و گرگی آن را به دندانش میگیرد و فرار میکند. پایم را گرگ دیگری میبرد و پهلویم را گرگ بعدی. بعد همه باهم گلویم را به دندان میگیرند و فشار میدهند تا خون بپاشد روی چشمهایشان. چانهام میلرزد. اشکهایم دانهدانه میریزد پایین و یقهی لباسم را خیس میکند» ص ۱۳۴.
زنهای این رمان گرفتار موقعیتهایی هستند که ناشی از انتخاهایشان هست. پُلهای پشت سر خود را خراب کردهاند. «نمیخواهم برگردم اهواز. آدم که راهِ رفته را برنمیگردد. همان سه چهار روزی که آنجا بودم فهمیدم نمیتوانم بمانم. اهواز گرم است. هُرم گرما از زمین بلند میشود و روی سینهی آدم هوار میشود. چقدر عصر بروی جاده ساحلی و برگردی و بشود بیست دقیقه؟ چقدر زیر باد کولر که بوی خوب خاک میدهد مجله بخوانی؟ چقدر عصرها بروی بازار کیان با زنهای عرب سر رطب و ماهی زبیدی چانه بزنی و بخندی؟ اینبار که رفتم، اهواز کوچک شده بود انگار. کوچکتر از کودکیام. با چهار قدم از هر خیابانی رد میشدم. چهارشیر وصل شده بود به فلکهی نخلها. فلکهی نخلها وصل شده بود به سید خَلَف» ص ۹.
مرعشی آنگاه لبهی تیز نقد خود را به سمت جامعه نشانه میرود و آن را میدَرد: «اشتباه کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازهمان را طوری غیر مقاوم ساخت که هر روز میتواند برای شکستنمان چیزی داشته باشد؟ فکر زندگی بی خنده و بی آرزو تکهتکهام میکند» ۱۳.
مرعشی، شخصتهای اصلی رمانش را از الگو و نمونهی شخصیت خود آفریده و خصوصیات خلقی و تألمات عاطفی و درونی خود را در آفرینش آنها به کار گرفته است. گرچه به قول گابریل گارسیا مارکز نویسندهی کلمبیایی: «یک نویسندهی جدی، فاش نمیکند که قهرمانانش از چه کسانی ساخته شدهاند. وانگهی، یک شخصیت رمانی، هرگز فرد واحد و مشخصی نیست، بلکه نوعی ترکیب است، آمیزهای است از اشخاص گوناگون که رماننویس با آنها سروکار داشته است. وقتی آنها را از آن خود ساخت، بله، درست از همین لحظه، پاسداری از آنها را شروع میکند. شرم دارد اصل و ریشهی آنها را فاش کند.»[۳] دختران نسیم مرعشی همان دههی شصتیها هستند.
آن ساختار و نظم اخلاقی که «چیزی شدن» را به دل و دماغ دههی شصتیها انداخت و آنها را گرفتار «آرزوهای بزرگ و دست نایافتنی» کرد، متهم اصلی این رمان است. «نمیدانم این – چیزی شدن – را چه کسی توی دهان ما انداخت؟ از کَی فکر کردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. این همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی میکنند. بیدار میشوند و میخورند و میدوند و میخوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟» ص ۱۶۸.
گرچه شخصیتهای رمانِ نسیم مرعشی از خاستگاههای فرهنگی مختلفی برخاستهاند اما یک وجه مشترک آنها به همدیگر صمیمانه وصل کرده است. آرزوی غربی شدن، گذر از دین و سنت و تمنای مدرنیسم! «فکرم هی تاب میخورد. از این جا با آن جا. از خانه تا کلاس. از تهران تا تولوز. بیشرفها مرا سوار یک تاب بزرگ کردهاند و هر روز از این سر دنیا هُل میدهند به آن سر دنیا. نه این جا هستم نه آنجا. توی هوا ماندهام» ص ۱۶۶.
آدمهای نسیم مرعشی نه ریشه در خاک سنت و فرهنگ خود دارند و نه پنجرهای به سمت خدا گشودهاند. معلق هستند. چون نشسته بر تابی بزرگ که بین اینجا و آنجا هُل داده میشوند. دائم شکسته میشوند، حتی با خوشیهای موقتی که در خانهی آنها را میزند. «اعصابم بههم ریخته بود. بُغض داشتم بعد از هزار سال. نمیدانستم از خوشحالی است یا غصه. فکر کردم الان است که دلم ترک بخورد از خوشی و ناخوشی کنارهم. مثل یک لیوان بلور که آب سرد و گرم را پشت سرهم در آن ریخته باشند» ص ۸۴. دائماً میترسند: «ترسیدم. همیشه ترسیدهام از این که هر کس را دوست نداشته باشم باد بیاید و او را با خود ببرد. انگار دوست داشتن سنگ میشود به پای آدمها و سنگینشان میکند و نمیگذارد از روی زمین تکان بخورند» ص ۱۳۹.
دلم برای دههی شصتیها میسوزد برای آنها گریه میکنم. میدانید که: «مردهای قد بلند که گریه میکنند، دنیا سست میشود. به تار مویی بند میشود و هر انگشتی میتواند آن را روی خودش آوار کند» ص ۱۳۱. پایان.
https://ejlasnews.ir/?p=21055